دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
دور شدن. دوری کردن. با بی اعتنایی و عدم توجه از آن گذشتن. بدان توجه و اعتنا نکردن. (از یادداشت مؤلف). سرپیچی کردن. روی گردان شدن: و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم دور نتوان گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طمور. غبر. غبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دبر، دبور، درگذشتن تیر از نشانه. شخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. منجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سلف. سلوف. تمضی. مضاء. مضوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طُمور. غَبر. غُبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرْت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دَبر، دُبور، درگذشتن تیر از نشانه. شُخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بَوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. مَنْجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سَلَف. سُلوف. تمضی. مضاء. مُضُوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. واکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. وَاکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی